سالگرد ازدواج مامان بابا
امروز ۱۵ شهریور ۱۳۸۹ و من یک پسر ۱۲ روزه هستم امشب سالگرد عروسی مامان باباست و میخوایم سه تایی بریم بیرون. عصر که شد شال و کلاه کردن و منو هم حاضر کردن که بریم بیرون. این اولین باری که ما با هم میریم بیرون ، منو گذاشتن تو کریریرم و سوار دی دی شدیم . من بازم تو دی دی خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم تو یک جایی بزرگ و پرنورم خیلی آدم زیاد بود ، خیلی شلوغ بود من ترسیدم گریه کردم بابایی و مامانی پیشم بودن و بهم لبخند میزدن اونها هم یکم ترسیده بودن ، بعد سه تایی سوار یک آسانسور شیشه ای شدیم از توی آسانسور می شد شهر دیده می شد یک عالمه نور ، نمی دونم چرا هرچی آسانسور بالاتر میرفت نورها کوچیکتر و کم نور تر می شدن ( آههههه) خلاصه وقتی رس...