باربدباربد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

وقتی باربد کوچک بود

سالگرد ازدواج مامان بابا

امروز ۱۵ شهریور ۱۳۸۹ و من یک پسر ۱۲ روزه هستم امشب سالگرد عروسی مامان باباست و میخوایم سه تایی بریم بیرون. عصر که شد شال و کلاه کردن و منو هم حاضر کردن که بریم بیرون. این اولین باری که ما با هم میریم بیرون ، منو گذاشتن تو کریریرم و سوار دی دی شدیم . من بازم تو دی دی خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم تو یک جایی بزرگ و پرنورم خیلی آدم زیاد بود ، خیلی شلوغ بود من ترسیدم گریه کردم بابایی و مامانی پیشم بودن و بهم لبخند میزدن اونها هم یکم ترسیده بودن ، بعد سه تایی سوار یک آسانسور شیشه ای شدیم از توی آسانسور می شد شهر دیده می شد یک عالمه نور ، نمی دونم چرا هرچی آسانسور بالاتر میرفت نورها کوچیکتر و کم نور تر می شدن ( آههههه) خلاصه وقتی رس...
28 فروردين 1390

باربد پسر 5 ماهگی

یکی از خنده های خیلی خیلی خوشگل باربد پسرم    باربد پسر نی نی من می شود       بازی بازی با اسباب بازی       گردش با مامان بابا    باربد پسر صبح بخیر عزیزم    ...
28 فروردين 1390

روز ولنتاین

سلام من باربد پسر هستم الان یک پسر ۵ ماه ۱۵ روزه هستم. امروز صبح که پاشدم بعد خوردن وعده صبحانه مامانی سرهمی ببری مو تنم کرد دو تایی با هم زدیم بیرون. مامانی می گفت پسر خوشگلم می خوایم بریم ددری با هم . خیلی هوا سرد شده با اینکه خیلی لباسم گرم و خوبه ولی یکم دماغم یخ کرده مامانی هم به زور صورتمو چسبونده به خودش که بیشتر یخ نکنه ولی من شیطونم هی سرمو میبرم این ور اون ور و کلی کفر مامانی رو در آوردم. خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم مرکز خرید ( مرکز تجاری) . خیلی مرکز خرید رو دوستدارم چون همه جا روشن و پر نوره کلی آدم هم تو مرکز خریده من می تونم همه جا رو دید بزنم و سرگرم بشم من شیطون شدم دوست ندارم زیاد خونه بمونم . نمی دونم چر...
28 فروردين 1390

شش ماهگی

سلام من باربد پسر هستم تا چند روز دیگه یک پسره ۶ ماه می شم . مامانم از الان غمگینه چون نوبت واکسنه تب پا درد گریه بی قراری وای خدای من چه شبی اون شب ها تا صبح بیداری من واکسن رو دوست ندارم خیلی خیلی پام درد می گیره یک آمپول به یک پام می زن و یک آمپول دیگه به اون یکی پام . با اینکه مامانی منو بغل می کنه که نترسم ولی خوب خیلی می ترسم از الان گریم گرفته. مامانی و بابایی هم از الان دارن برای اون روز آه می کشن دفعه قبل که واکسن زدم خیلی حالم حالم بدشد و تب زیاد کردم و منو بردن بیمارستان خیلی اذیت شدم کلی وزنم کم شد هیچی نمی تونستم بخورم میل نداشتم اینقدر درد داشتم که برای اولین بار پستونک خوردم آخه من پستونک دوست ندارم&nbs...
28 فروردين 1390

باربد پسر 7 ماهگی

این جا روز اول عید، که من و مامانی و بابایی داشتیم می رفتیم خونه مامان بزرگ بابا بزرگ عید دیدنی من و بابایی و مامانی اومدیم گردش علمی صبح زوده که هنوز باربد پسر از خواب پا نشده ( مامان باربد) این جا همگی  بابا مادر جون اینها رفتیم بیرون اینجا هم من و مامانی هستیم     ...
28 فروردين 1390

آلبوم عکس 3

گریه های از ته دل خندهای از ته دل هواپیما و تکوناش چرت بعد کتاب خواندن ۱۳ به در و سبزه گره زدن مکعب های رنگی ارگ مورد علاقه من بابا بزرگ مهربون و همبازی من   ...
28 فروردين 1390
1